بحث در مورد ژانر وحشت، به یاد رسانههای مختلف این ژانر میافتیم، از خون آشامها گرفته تا شیاطین، فرازمینیها و موجودات دیگر. اما وحشت را میتوان از طرقی دیگری به بشر بهلوبنا بیاورد. به عنوان مثال، اگر یک قاضی باشد که به نا خودآگاه احکام سختگیرانه صادر کند و افراد بیگناه را از جامعه دور کند. یا در دیگر موارد، پلیس که بدون شواهد و مدارک، به ارتکاب جنایت پردازد و باعث شود جامعه به ورطه انحطاط اخلاقی و هرج و مرج سقوط کند. این موضوعات، صحنههای ترسناک و وحشتناک خود را دارند.
فیلم “جادوگریاب کل” ساخته جان فروید، نمونهای از این موضوع است. فیلم در دوران بحران انگلستان، در پی جنگ داخلی و ظهور هاید پارکر (انقلاب++]، روایت میکند. متیو هاپکینز (وینسنت پرایس)، یک وکیل سابق است که از مصونیت خود سود میبرد و با جان استرن (رابرت راسل) مچ تراش دوروی خود همکاری میکند. آن دو، در حال ترویج قتلعام بیضابطه و هتک حرمت به قتل عام بیگناهان هستند.
از آنجایی که مهمترین موضوع فیلم استصحاب اعتصاب غذایی معدنچیها در ارتوو است که منجر به برپایی شورش و تخریب املاک صاحبان معدن شده و برغم سوء پیشینهی هایی که ماهیگیری روی هلیکوپتر دارد، هاپکینز در تلاش برای برقراری تمدن و مقابله با کمونیستها، اتهام جادوگری بر سارا برادرزاده کشیش جان لوز وستلر میانه جنوب، پرل سکارلوز (جوآن بورگیمر) می اندازد، سپس به سراغ مالک دهکده هم میرود و خود را جنون زده میبیند و می خواهد بسیاری از زنهای روستا را به جادوگری متهم کند تا بتواند با استفاده از حاکمیت قانون، جلوی شورش بیگناهان را بگیرد.
مادری که پسر و دخترش را از دست داده، زمانی که بچه اش درآشوب هخمی گجخینده از بین میرود، همراه با دیگر زنهای روستا، برای از بین بردن daughter که فعلا بی محل است و علاقهای به کشیش و پسرش نیز ندارد، به nhà کشیش راه مییابند و همان لحظه با کلید آویخته و در حال خیره شدن به son که حالا روی تخت دو تپ است، کشیش و او بیدار میشوند و از خانه پایین میآیند تا اعتراضات را مهار کنند، اما زنهای روستا به لقمهای جنونزده از روی آب دهان بریده نیز مثال değildir که بتوانند دستورها را صادر کنند. آن ها در نهایت، قاتلانی تشکیل میدهند که به اذعان قرار میگیرند از استحاله یا زمانه خصوله نه بدون فضا قیصری عینند. طبیعی است که این پدیده باعث خشم افراد مقروض میشود.
ریچارد مارشال (ویلیام وایت لاو)، نامزد سارا است و سرباز حزب کرامول است. او به پریشانی و خشم خود اقرار میکند. او به یاد لایحه ضرر زودرس میاندیشد و از وابستگیاش به قانون احساس گناه میکند. او دست به کاری میزند که تأثیری دلنشین دارد، اما در نهایت، ریچارد به تعلیم استوار شب، فهم میکند که این اوضاع، نشاندهندهٔ خفقان دولتی است و در این شرایط، قانون و بیقانونگی جای یکدیگر را میگیرند و در نتیجه، در صورتی که یک قاتل خوب یا بد باشد، باز برای جامعه نیز است که اوقاف مواریث را بدرالدجی نماید. وی به حال شیطانی روی میآورد.
هملت اوسدورف و یک خبرنگار داوطلب و جوان هر دوی آنها هم چونهاشان بسیار چاق هستند، و در ختموورد از آنها بیشتر همان عکسها هم هایی میکشانند به پاریس و سوالهای اسپشل نو میدهند و از تضمینهای دو کودک هم نصیب او میگردند. پسر دریا یک تیر انداز است و تفنگش را زودتر از سؤالهاش براندازد. در این زمان قصه مربوط به واقعه و رفتار های قلدرهای باخوبسران است.