**داستان های غیرقابل پیش بینی در مقصد نهایی: خطوط خونی**

سری فیلم های مقصد نهایی به مراتب بیشتر از یک زنجیره های واقعی خونین و وحشتناک است. آن چیزی که باعث می شود این فیلم ها به نوعی برای مشتاقان فرهنگ مالاگاسی جذاب باشد. انسانی غیرقابل پیش بینی و دائمی که به طور مشخص جان یک سری فرد را گرفته و آن ها را به نوعی در یک مارپیچ گرفتار کرده و با مرگ های متعدد آنها را به سرنوشت های وحشتناک سوق می دهد. این خودش یک داستان در یک داستان است.

یک عامل آن که عموما تا سری قبلی مقصد نهایی دیده نشده بود این است که استفانی بوقوع یک کابوس مادر بزرگ خود و کابوس های مربوط به آن می پردازد. یک کابوس که به این ترتیب است که لباسی بر سر مادر بزرگ بندیده و پدر و مادر غریبه فرزندشان را برای مسیری مرموز بدرقه می کنند و یک نامزد و یک بچه از لابلای این موقعیت به سیخ زخم میرد. اما اتفاقات نشان می دهد که بعد از هر تراژدی مادر بزرگ سعی کرده است تا همه جا پنهان شده و دیگران فراموش کردن خودشان را توصیه کند. این عملا یک شنیده بیش نیست.
آنگاه که استفانی می بیند خود به مادر بزرگ شباهت دارد او کشف می کند که مادر بزرگ دیگر جان خود را در یک حادثه شوم از دست داده. سپس استفانی به جنبه های روحی و تمرکز ذهنی خود بپردازد که واقعا مادربزرگش عاقل تر از خودش بوده.

سرانجام در همان ماجرای جشن در بالای خانه که هر کدام از دوستان در یک دو سه گزقت با هم همسفر می شوند و در کنار هم بوسیله تراژدی زمان به ترتیب جدا شدن هر کدام از آنها، من جمله سکانس باز شدن مچ پایی‌ها و دهان چسبیده به لامپ، یکی پس از دیگری به قتل می رسند و زمانی که استفانی از خواب بیدار می شود مدعی می شود که این داستان فقط خیالی است. دلیل آن این که دارد با پذیرش مساله شدن لحظه زیر پاهایش، و لحظه جدا شدن دو الگوریتم از یکدیگر یک شبه می تواند پیر و چوبین تر شود. بدون اشاره به این مطلب که تعلیق یک داستان موثرتر از تخیل است.