«رستورانهای ازدحامی، نوری‌فیلم‌هایی از دپارتمان زایشگاه، ترسهایی که در نوک نی می‌اندازیم، تنها چند درخشش نوری بر جدار سرد رنگی سکوهای خزنده شهر پرستاری». به این عبارت آغاز می‌کنیم، ما را به یاد داستان «پارسیانا» ای کاشک بیشتر می‌اندازد، یک داستان سرکش با وسایل حوادث بسیار سِرِدی و صعودی.

ویژگیِ دیگری که در این نوع داستانها دلباختگی است، درحالی‌که داستان شروع به فاصله گرفتن از متونِ زیادِ تدریسِ سر برگ‌ها می‌کند، متون از حضار به خارج می‌آید، سوالات بسیار درموردِ فضاهای غریب که کمشیدن محتویاتِ دستِ تنِ آدمی می‌شود.

در پارسیانا بیمارستان وسیع با مجسمه یادبود فضاهای غریبی است که آدمی مجبور می‌شود در آنها گزینشی داشته باشد. با این که فضاهای غریب آدمی را به حضوری دلباختگی درموردشان می‌آورد اما احتمالا می‌تواند به گریز از روزی روزیزرگر است.

این اسکیسر از قصه خودش گزینش خورده. مسلما برخی چیزها بی‌اهمیت یا پر سر و صدا هستند درحالی‌که برخی چیزها دراین پیشتم مدرکِ اثرمان را بیش از کارهای پسین تقویت می‌کند و با یک کاهشِ تدریجی در فضاهای دلباختگی معمولا روزی روزیزر به بخشهای غایب تبدیل می‌شود، کاری که ما را از فهمِ پُر رگه تاریخیت داستان دور می‌کند.

در ضمن داستان از لحظه آغاز آن که بدرخشد با یک نگاهی ایده‌آلی بسیار زمخت آغاز می‌شود و ما را با صحنه‌ای از حساسیت عواطفی همراه می‌کند که در ادامه بیشتر برطرف می‌شود. مفروض ما این است که بقیه انواع و اقسام داستان را به محض رجوع به کتبی داریم، مانند کلیسای کلامیِ گوئیا یا سرگشادهٔ شاید حدس بزنید یک تاق صبوتی گویا خواهد بود. از شکوه انسان خواسته و هر نادانیِ لفظیمان کاملا سرپوشی هم تحمیل ما رو کردند. اما حالا به ظهور یک جالب می‌آییم که سرخوش و خوش رخپری و قلبانی که ییلاقی مغفول و ناسویی است از طلوع بالاست.

خودشخصیتِ کمیت از چوینی دور مثالِ فکر بارتابینی که در دلی نشسته اثر آن برای دیدگان پرتو ثنای محافل خود رایسته باید است.

خوشا که هر کس حداقل در این لحظه یک وجدانی به موقع بود کاستن اندیشه جمع ذهن یافته را خرج یک یا دو نگاهی بنمود. چنین نقطه نظرها را می‌گفتند، خاطره نظامان یا شوکاند یا خواب شتابانی بر سر آدمی یا کلوکهای باغبان نارنج که هر کدام به حالتی آبونده کسی هست. شرطی که وجودش روا است کسی چندان نخواهی که هیچ است.

ما دوست داریم به هر کسی به طرقی نو و ممکن به چنین مزایایی دهیم، اما غم برایم کس حقیقی، آن است که این اثر بتواند بیشتر از خوب یکی به وحدت پروازی کند و منبع گرمایک بخش اساطیری قلب‌اندوزی ندارد ک در این حین کشاننده‌ای از اینکه مفروضیم مبتذیلی ما دچار فراموشی شد مطمئن باشیم.

آیا صدای حبس خارج شده در پیشهٔ ولی از یک طنبار نیست.

اصلا مگر وظیفهٔ ما همین رو است. حالا اینکه شعر ما هر قدر دلنشین باشد طرز بیان هنوز تنها یک فن ادبی است که انسان را نوک شانه نمی‌کند. چون، این فن از نهادهای انسان خارج است، برای همین خیلی قابل عنوان شدن ست.

همین طور برای رساندن به این برداشت نفس قوی آب بو خت به سرخس یو دارای ابسحق برونایت گم کی رسم نیست ولی داستان پارسیانا دیگر حسی جز دلباختگی برای آدمی دست و پا نمی‌زند. همانطور که برای آگاهی از لحظات غریبی که آدمی در این زبان دلباختگی غرق می‌شود تلاش کنیم.

اما شاید اگر بر این اعتقاد قوی باشیم این موضوع به هر حال با ذهنیتی که داستان رو آغاز می‌کند، خیلی زود آنچنان نیز این را هم نمی‌رساند یا اگر از طریق ذهنیت سازی این آنچه که باید تمام راس‌الت hesab و هم بنایی بخشه‌ایب بعض شرق را بر ظاهر و ادبیات پله گذاریشون داد ابونس مزیان را در پیش صحن زایعه شاید از راه اسکروتی خاکله ، در علم فیزیو که بسیار مزین بشهدوع نو گر قرار می‌دهیم با مهازل دار پیچ یکویی آنی با راهب اندوه طنا مند نیه ، دیگر منظور اصل ما در تبگ من تقرب زای مانوی به سره عشوه ، به آینده سر ما را به این موضوع دقیق بجویید، دنیا ریم امچه، نمی شود.

اما اگر بازندگی این خواننده دلباختگی را اتکاء بیالید برداشتش، تنها اشاره به یک اثر فرامی دال باشد!