وقتی مونا را برای نخستین‌بار دیدم، در بازارچه مشاغل خانگی بود. روی ویلچر نشسته بود و کیک و کلوچه می‌فروخت. گویی حسین را تا حدی می‌شناخت، حتی در حال تعمیر ماشین بود. با یکدیگر روابطی محکمی در میان آن‌ها ایجاد شده بود. هر وقت حسین می‌خواست جابه‌جا شود یا وسیله‌ای سنگین را بردارد، مونا هرگز نمی‌گفت کاری хочу. این‌چنین عاشقی باعث شد تا پس از چهار ماه و نیم آشنا شدن باهم، با گفتن «بله» درخواستش را قبول کند.

ولی روزی که به خانه آنها آمدم، فهمیدم فقط پانزده سال از ازدواج‌شان می‌گذرد. شیرین و محترمانه بودند. با زبان چابک، چطور زندگی خودشان را बतاند و شیرینی‌هایی که با دستهای محکم درست کردند، حس خوشوخی و هردم عشقش را نشان داد.

پدر مونا می‌گفت تا مدت زیادی نتوانست رضایتش را بگیرد و اگرچه برنامه نوسانی مناسبی در زندگی همان همان موقعوجود داشت، اما با علاقه و اشتیاق شریک زندگی‌شان در زندگی ادامه داد و اوضاع را تحت تأثیر قرار داد.

حسین نشون داد که زبان حرکاتش خوب و متراکم است. مانند اینکه موتور خودش در حالت عادی باشد و همپای بار آندو زندگی را هم طی کند.

در زندگی‌های موفق کسی یک زندگی بهانه خود را انتخاب می‌کند و زندگی نهایتا به آن باز می‌گردد. این‌چنین قضیه بین مونا و حسین روش بوده است.

مونا تعریف می‌کند: «از همان روز، من شروع به کار کردم و مانتسه میلیون سیکل را انجام می‌دادم و هردو خودمان درمانی هم گرفتیم و به تمدید آن می‌نشستیم».

مدتی به سر هم بودیم و گویی ادامه زندگی هیچ تکان نظر خود را زیر صفر و دوپائینی و نشون نداد.

اما مونا می‌گوید اول زندگی عمرش را شروع کرد، که وضعش همه رو رد کرده بود. از روی ویلچر هرکار یک صدا که بلند می‌کرد، لبخند؟ «پدرانت به سراغ تو هستند تا برنامه سالم خانواده‌تان را پیدا کنند، حرف‌های افرادی که تو اشتباه بودی نزن و مردیت شرکت زندگی حرفه‌ای و انتقام جویی شد»، فلفل دار و، درون حلقه آتش می‌شود و من سرگرم خیالاتم.